پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
😊ساخت وبلاگ پسرم☺😊ساخت وبلاگ پسرم☺، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

😘درددل برای پسرم پارســـــا😘

خدایا دلتنگشم....

  سلام   پسرم ... با خاطراتت کنار امدم... من قول داده ام که هرروز مرورشان کنم... انها هم  عهد بستند   اتشم نزنند  ولی  چه فایده....  من به عهد خود وفادار .. ولی خاطراتت بدقول بدقول....   حرف ها بر سر دلم عقده کرده است...                            چند روزیست نگذاشته اند حرف بزنم... میخواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم                &nbs...
17 شهريور 1395

بدجور کلافم....خدای خوبم...

بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه...برای روزای با پسرم بودن... برای باورهایم..آرزوهایم...😢 خدایااا...! هیچ دلی رو , هیچ کجای دنیا دلتنگ نکن... چون یه روز خسته میشه میشکنه... 😢😢😢 دلم آرامش میخواد...آرامش ابدی...چیزی که خیلی وقته دنبالشم... چیزی که بندبند وجودمو آروم کنه... خدایا ببخشم ک دارم نق میزنم... آخه دلم خیلی گرفته...😢 بوی تنهایی میاد... از تنهاییام مینویسم.. از درد بی درمانم... از حسرتی ک تودلمه... نوشته هام همه تلخ تلخن...😢😢 همش دنبال یه جمله میگردم احساسمو بیان کنه..اما انگار جمله پیدانمیشه..! خیلیا میان , میخونن و چشمشون دنبال چیزایی میگرده ک حرف دلشون باشه.. ولی نوشته های من با همه فرق داره... یکی درباره خدا..یکی درباره خوشی...
13 شهريور 1395

دلم گرفته...

با چشمهایت حرف دارم...میخواهم ناگفته های بسیاری رو برایت بگویم... از حالم.... از بغض های نبودنت.... از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب می مانند...! تمام این روزهایم , دلتنگی آغوشت رهایم نمیکند....! 💘 اما همینکه که لابه لای کلماتم هستی ؛ نفس میکشی ؛ همین که پناه واژه هایم شدی.. همینکه کلماتم از "تو " یتیم نشده اند..کافیست..... 💗 برای یک عمر آرامشم باش...حتی همین قدر دور...!👶 خدایا.... گاهی که دلم از این و اون..زمین و زمان میگیرد؛ نگاهم رو ب سوی تو وآسمون میگیرم... و اونقدر باهات درددل میکنم  تا کم کم چشمهایم , با ابرهای بارونیت همراهی میکنند... اونوقته که تو می آیی  و تمام فضای فضای دلم رو پر میکنی از خودت... از بود...
7 شهريور 1395

اینم از عکسای دیگت..خوشکلم...

پسرم... این موتور رو برادرم چند وقت پیش خریده... بعدش صدام میکنه .میگ بیا روی موتور رو بخون... منم خوندم .. دیدم اسم موتور اسم پارسا هست... منم ازش عکس انداختم... قربون اسم خوشکلت برم نفسم.. قربون عکست برم من...یه دونمی...  ای خداااا... تو میدونی وقتی عکساشو میبینم .. گوشیمم لمسشو دیگ دارم خراب میکنم . از بس بوس میکنم عکسای پسرمو... ای خدا خودت کمک کن...  اینجا شنیدم افتادی زمین..چونت زخم شد... من پیش مرگت بشم الهی... خدااااایا خودت مراقب پسرم باش... ازت خواهش میکنم... کمک کن هیچوقت بلایی سرش نیاد... من بمیرم خدا .و این روزا رو نبینم..... 😢     عکسای دیگتم تو پست پایینی گذا...
2 شهريور 1395

تولد دوسالگیت مبارک نفسم... 🌷

تک تک ثانیه هایی که تو رو کم دارم ... ساعتم درد... دلم درد... و جهانم درد است....   😔                         چه زیباست نُه ماه انتظار... نُه ماه دلتنگی... نُه ماه اضطرابی ک از هر گوشه سرک میکشید که چ میشود... نُه ماه سخت خوابیدن و سخت خوردن... نُه ماه حسرت لمس کردنت... در آغوش کشیدنت... و تو آمدی و دنیای مرا دگرکون کردی.... و مرا مادری کردی عاشق... ❊   شب یکشنبه بود... شدت درد ، مادری  را از جایش بلند کرد... ساعت ۹ و ۲۵ دقیقه شب شد...کودکی بدنیا آمد...نامش شد پارسا .... شده بود همه دنیای مادر ...  اما ... اما سرنوشت " بی او " نوشت...
2 شهريور 1395

سه شنبه تولد دوسالگیته پسرم...

دلی که " اندوه "  دارد... نیاز به عزیزش دارد تا باهاش آروم بگیره... ' نه نصیحت '.... عزیزمن تویی پسرم که نیستی...   کاش همه این را میفهمیدند....😢 هروقت کم میارم..با خودم میگم اصلا دیگ زندگی , برام مهم نیست.... اما ... پسرم  تو که میدونی زندگی برام مهمه... چون میخوام آغوشتو روزی لمس کنم.... دارم برای تو مینویسم پسرم... درسته خبر نداری... اما ایرادی نداره...چون " یادت " ب نوشته هام رنگ و بو میده...... پسر کوچولوم.. /🌷سه شنبه  تولدته... تولد دوسالگیت....🌷 قربون وجودت برم من......... ..میخوام چند تا از عکسای خوشکلتو الان  بذارم .. تا روز تولدت میامو باز مینویسمو بعضی دیگ از عکساتو ...
30 مرداد 1395

خداجونم شکرت ک بهم کمک کردی...شکرت...

هرروز بیشتراز دیروز..بیشتر از روزای قبل,میفهمم چه دردی دارد " مادر " شدن....... این حس مادرانه,هیچ منطق و زبانی حالیش نمیشود...وقتی طغیان میکند دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامم کند.. هیچ قدرتی یارای مقابله با حسم رو ندارد..هیچ دارویی بجز وجود " پسرم " تسکین دردهایم نمیشه... امشب ,مث بقیه شبا " نفسم , پسرم " رو در بر ندارم... اما * عکسای جدید ترش " رو ب لطف خدا در بردارم... 🙏    خدایا.... بازهم شکرت که کمکم کردی از پسرم " عکس جدیدتر بدست بیارم... خدایا... شکرت که صدامو میشنوی و من قدر نمیدونم... شکرت که تنهام نمیذاری... 😚 یه زمان هایی هست که دلم نمیخواد عقربه های ساعت حرکت کنند... نمیخوا...
20 مرداد 1395

کاش بودی تا دلم تنها نبود...

نبودنت بهترین بهانه ایست برای " اشک ریختن"   ای کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشدند.. ای کاش بودی تا دستای کوچولوت مرهم تموم دردام میشد... ای کاش بودی تا سرتو رو شونه هام میذاشتمو برات لالایی میخوندم... ای کاش میدونستی که چقدر " دوستت دارم"   این تقدیر من بود..تا روزها در جاده دلتنگی بشینم و افسوس دوری تو رو بخورم.. و شبها بالش خوابم رو بدون بالش کوچولوی تو ببینم و افسوس بخورم...            وقتی نیستی         درختان جاده زندگیم درحال خشک شدن هستن... افسوس ک کنارم نیستی.. افسوس ک سرنوشت برایمان جدایی رقم زده.. افسوس ک هر چ بدوم و بدوم , ...
16 مرداد 1395

قربون تک تک نفسات برم کوچولوم....

غمگین ترین "درد" .... " مرگ" نیست... دلبستگی به کسیست که بدانی هست ... اما  "اجازه ی" بودن در کنارش را نداری.... 😢                                             دلم برات تنگ شده پسرم... دلخوشی ها کم نیستند... آدمهای دور و برم هم کم نیستند... اما فقط می آیند .لبخندی روی لبم می نشانند و میروند..ولی "دلتنگی" عجیبی همیشه و همه جا همراه من است..آن هم دلتنگی برای "تو" ..... 😢                                ...
11 مرداد 1395

روحت شاد پسرعمه مهربونم😢

سلام کوچولوم... قربونت برم خیلی وقته برات ننوشتم.. دلم برات تنگ شده.... پسرم این روزا حالم اصلا خوب نیست اصلا... تو این سال چن تا از عزیزامونو از دست دادیم... ۲۸ تیر اول صب خبر فوت پسرعمم ب گوشم رسید. شوکه شده بودم. باورم نمیشد..و نمیشه.... خیلی خوب و مهربون بود. خیلیییییی زیاد... دلم برای دل پاکش تنگ شده... ای کاش زمان ب عقب برمیگشت و عزیزام زنده بودن... تموم خوبیاش و مهربونیاش جلو چشامن.. حال روحیم خوب نبود .. دیروز اومدم خونه.. ولی بازم حالی نداشتم بیامو بنویسم... تو دفترم برات نوشتم ک چرا نبودم... ولی یخورده خودمو آروم کردم تا بیامو برا تو بنویسم زندگیم...🌷 راستی کوچولوم یکی از فامیلام تو مراسم گفتش که آشنا داره نزدیکا خونه بابات... به...
4 مرداد 1395