خدایا دلتنگشم....
سلام پسرم ... با خاطراتت کنار امدم... من قول داده ام که هرروز مرورشان کنم... انها هم عهد بستند اتشم نزنند ولی چه فایده.... من به عهد خود وفادار .. ولی خاطراتت بدقول بدقول....
حرف ها بر سر دلم عقده کرده است...
چند روزیست نگذاشته اند حرف بزنم...
میخواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم
حرف بزنم..بنویسم..بگویم...
انگشت هایم خمیازه میکشند..
باید بنویسم..این حرفها رو نمیشه تحمل کرد....نمیشه بیشتر از این تو دل نگه داشت..
خسته ام... از تمام لحظه هایی که ب اخر نمیرسند......
دیشب در خلوت تنهاییم اهسته بی تو گریستم... کاش صدای هق هق گریه هایم .. کاش تموم انتظار هامو باد ب تو میرساند....کاااااااااااااااش........
تا بدونی بی تو چه میکشم....
خدایا... در تمام این مدتی که پسرم کنارم نبود .. خودت راه و چاه رو بهش نشون بده... ای خداااااااااا...