پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
😊ساخت وبلاگ پسرم☺😊ساخت وبلاگ پسرم☺، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

😘درددل برای پسرم پارســـــا😘

تولد دوسالگیت مبارک نفسم... 🌷

تک تک ثانیه هایی که تو رو کم دارم ... ساعتم درد... دلم درد... و جهانم درد است....   😔                         چه زیباست نُه ماه انتظار... نُه ماه دلتنگی... نُه ماه اضطرابی ک از هر گوشه سرک میکشید که چ میشود... نُه ماه سخت خوابیدن و سخت خوردن... نُه ماه حسرت لمس کردنت... در آغوش کشیدنت... و تو آمدی و دنیای مرا دگرکون کردی.... و مرا مادری کردی عاشق... ❊   شب یکشنبه بود... شدت درد ، مادری  را از جایش بلند کرد... ساعت ۹ و ۲۵ دقیقه شب شد...کودکی بدنیا آمد...نامش شد پارسا .... شده بود همه دنیای مادر ...  اما ... اما سرنوشت " بی او " نوشت...
2 شهريور 1395

سه شنبه تولد دوسالگیته پسرم...

دلی که " اندوه "  دارد... نیاز به عزیزش دارد تا باهاش آروم بگیره... ' نه نصیحت '.... عزیزمن تویی پسرم که نیستی...   کاش همه این را میفهمیدند....😢 هروقت کم میارم..با خودم میگم اصلا دیگ زندگی , برام مهم نیست.... اما ... پسرم  تو که میدونی زندگی برام مهمه... چون میخوام آغوشتو روزی لمس کنم.... دارم برای تو مینویسم پسرم... درسته خبر نداری... اما ایرادی نداره...چون " یادت " ب نوشته هام رنگ و بو میده...... پسر کوچولوم.. /🌷سه شنبه  تولدته... تولد دوسالگیت....🌷 قربون وجودت برم من......... ..میخوام چند تا از عکسای خوشکلتو الان  بذارم .. تا روز تولدت میامو باز مینویسمو بعضی دیگ از عکساتو ...
30 مرداد 1395

خداجونم شکرت ک بهم کمک کردی...شکرت...

هرروز بیشتراز دیروز..بیشتر از روزای قبل,میفهمم چه دردی دارد " مادر " شدن....... این حس مادرانه,هیچ منطق و زبانی حالیش نمیشود...وقتی طغیان میکند دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامم کند.. هیچ قدرتی یارای مقابله با حسم رو ندارد..هیچ دارویی بجز وجود " پسرم " تسکین دردهایم نمیشه... امشب ,مث بقیه شبا " نفسم , پسرم " رو در بر ندارم... اما * عکسای جدید ترش " رو ب لطف خدا در بردارم... 🙏    خدایا.... بازهم شکرت که کمکم کردی از پسرم " عکس جدیدتر بدست بیارم... خدایا... شکرت که صدامو میشنوی و من قدر نمیدونم... شکرت که تنهام نمیذاری... 😚 یه زمان هایی هست که دلم نمیخواد عقربه های ساعت حرکت کنند... نمیخوا...
20 مرداد 1395

کاش بودی تا دلم تنها نبود...

نبودنت بهترین بهانه ایست برای " اشک ریختن"   ای کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشدند.. ای کاش بودی تا دستای کوچولوت مرهم تموم دردام میشد... ای کاش بودی تا سرتو رو شونه هام میذاشتمو برات لالایی میخوندم... ای کاش میدونستی که چقدر " دوستت دارم"   این تقدیر من بود..تا روزها در جاده دلتنگی بشینم و افسوس دوری تو رو بخورم.. و شبها بالش خوابم رو بدون بالش کوچولوی تو ببینم و افسوس بخورم...            وقتی نیستی         درختان جاده زندگیم درحال خشک شدن هستن... افسوس ک کنارم نیستی.. افسوس ک سرنوشت برایمان جدایی رقم زده.. افسوس ک هر چ بدوم و بدوم , ...
16 مرداد 1395

قربون تک تک نفسات برم کوچولوم....

غمگین ترین "درد" .... " مرگ" نیست... دلبستگی به کسیست که بدانی هست ... اما  "اجازه ی" بودن در کنارش را نداری.... 😢                                             دلم برات تنگ شده پسرم... دلخوشی ها کم نیستند... آدمهای دور و برم هم کم نیستند... اما فقط می آیند .لبخندی روی لبم می نشانند و میروند..ولی "دلتنگی" عجیبی همیشه و همه جا همراه من است..آن هم دلتنگی برای "تو" ..... 😢                                ...
11 مرداد 1395

روحت شاد پسرعمه مهربونم😢

سلام کوچولوم... قربونت برم خیلی وقته برات ننوشتم.. دلم برات تنگ شده.... پسرم این روزا حالم اصلا خوب نیست اصلا... تو این سال چن تا از عزیزامونو از دست دادیم... ۲۸ تیر اول صب خبر فوت پسرعمم ب گوشم رسید. شوکه شده بودم. باورم نمیشد..و نمیشه.... خیلی خوب و مهربون بود. خیلیییییی زیاد... دلم برای دل پاکش تنگ شده... ای کاش زمان ب عقب برمیگشت و عزیزام زنده بودن... تموم خوبیاش و مهربونیاش جلو چشامن.. حال روحیم خوب نبود .. دیروز اومدم خونه.. ولی بازم حالی نداشتم بیامو بنویسم... تو دفترم برات نوشتم ک چرا نبودم... ولی یخورده خودمو آروم کردم تا بیامو برا تو بنویسم زندگیم...🌷 راستی کوچولوم یکی از فامیلام تو مراسم گفتش که آشنا داره نزدیکا خونه بابات... به...
4 مرداد 1395

.خودت کمکم کن خدا...

علت بی خوابی ام را چگونه بگویم..! وقتی " یادتو " از سقف اتاقم چکه میکند... 😢 وقتی قلبم کوچکتراز غصه هایم میشود.. وقتی نمیتوانم اشکهایم را پشت پلک هایم مخفی کنم.. و بغض هایم پشت سر هم میشکند.. وقتی احساس میکنم بدبختی ها بیشتراز سهمم است.. و رنج هایم بیشتر از صبرم.. وقتی امیدم ته میکشد و انتظار ب سر نمیرسد.. وقتی طاقتم تمام میشود و تحملم هیچ.. آنوقت است که مطمئنم ب تو احتیاج دارم.. و مطمئنم تویی. فقط تویی ک کمکم میکنی.. آنوقت است که تو رو صدا میزنم و تو رو میخوانم.. آنوقت است که تو رو آه میکشم.. تو رو گریه میکنم.. تو رو نفس میکشم..  وقتی تو جواب میدهی و دانه دانه اشکهایم رو پاک میکنی..  و یکی یکی غصه هایم رو از دلم ب...
22 تير 1395