مث همیشه دلتنگ...
صدایت در گوشم زمزمه میشود ......!
و نگاهت در ذهنم مجسم میشود ...!
ولی ... من تو را میخواهم .. نه خیالت را .....!
دوستت دارم پسرم... من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم ک چه میکنی !؟
پنجره اتاقم رو باز میکنم و داد میزنم: تنهاییت برای من...غصه هایت برای من... همه بغضها و اشکهایت برای من... بیماری هایت برای من.... تو فقط بخند..فقط شادی کن... تا من هم خیالی بشنوم صدای شادی ات را.... صدای خنده هابت را..... صدای همیشه خوب بوئنت را....
دلم برایت تنگ شده.... این روزها هوا دلگیر است....و من دلگیرتر....
دلتنگم..دلتنگ خیلی چیزها... چیزهایی ک برمن گذشت..اما هرگز باز نخواد گشت....
دلتنگم...دلتنگ چیزهایی ک میشد باشد ولی نیست...
دلتنگم...دلتنگ تو...آره تو پسرم.....دلتنگ روزهایی ک روپاهایم بودی....دلتنگ روزهایی ک حمامت میدادم و تو اینقده کوچیک بودی ک هرلحظه میترسیدم از دستام بیفتی.... دلتنگ شبهایی که خواب نداشتم و تو همش گریه میکردی و شیرمیخواستی....
ای کاااااااش میشد یبار دیگر همه این ها برگردند....