دلم گرفته.....بازم چشام بارونیه....
کوچولوی من سلام....قربون اندام کوچولوت بشم.....دلم برات یه ذره شده یه ذره.....دیروز جمعه بود....بدجوردلم گرفته بود.....عین دیوونه ها بودم انگاری......حال خوشی از نظر روحی نداشتم...... همش تو ذهنم به تصویر کشیده میشدی.....و من دیوانه تر از قبل میشدم......وقتی قرار است کنارم تو نباشی.....بگذار زمان روی زمین بند نباشد..... وقتی گذشت زمان میره جلوتر و متوجه میشم تو داری بزرگتر میشی....دیگ اون پارسا کوچولو تصورت نمیکنم....میگم پارسای من بزرگ شده....مرد شده....قدکشیده..... خوشحال میشم....چون میدونم باید بزرگ بشی تا دیدارت نصیبم بشه.....وگرن تا تو دستای اون نفرتهام هستی دیدارت ن تنها نصیبم نمیشه....اگه بشه هم من میمیرم که تو رو تو بغل یکی دیگ ببینم....... دلم خیلی گرفته....دیروز یه چیزی شنیدم که قلبم به دردگرف..که چراخدا سکوت میکنه وکی میخواد جواب منو بده...منی که خودش داره میبینه چقدر درد کشیدمو میکشم....درباره پدرت هست....تودفتر برات مینویسم..شایدیه روز بگی چرا اینجا این موضوعو نوشتی.. ای کاش ...فقط ای کاش زمان بگذره و من فقط اون روزایی که زجر کشیدمو پدرت جاهای دیگه خوشی میکرد...رو تاوان کاراشو به تماشا ببینم.... نیاز به انتقام نیست...فقط منتظر میمانم....آنها که آزارم دادند....سرانجام به خود آسیب میزنند.... و اگر بخت مدد کند ... خداوند اجازه میدهد که تماشاگرشان باشم..... ان شالله...... راستی وجودم ...کوچولوم...دیروز تو حین دل گرفتگی...یه دونه عکس بر وصف دل گرفتگیم گرفتم. اینم چشای مامانی درحال گریه ...