خدایامراقبش باش😙
پسرم.وجودم..اگ چندوقتیه نیمدم بهت سربزنم مشکلی برام پیش اومد...تو دفترخاطرات نوشتم برات مشکلموگلم...ببخشیدکه نشدبیام اینجاهم...دوستای وبلاگیمم نگران کردم....دلم برات تنگ شده خیلی زیاد...دیروزرفتم دکتر...بابرادرم...سرراهمون بازارم رفتیم...پسرم.....لباسای بچگونه خیلییییی خوشکل نگاه میکردمو حسرت میخوردم....😡😢 خیلی دلم میخواست توروداشتمو برات لباس میخریدم و تنت میکردم...ک ازدیدنت لذت میبردم....نفسم بازم خدامو شکرمیکنم تاخداخودش کمکم کنه...نگامون کنه....دستای پرازارزوهامو خالی برنگردونه.....انشالله...پسرگلم پریروز میخواستم برم تو حیاط خلوت..یهویه مار ازاین کوچولوها دیدم دورپام چرخ میخورد...سریع زدم کشتمش..... همون لحظه بدنم خیلی میلرزید..آخه مامانت خیلی ترسوهس....بعد دلم گرف..یادتو افتادم...اخه وقتی پیشت بودم و بدنیا اومدی،خونه بابات اینا عقرب زیاد داشت..چون نیمه ساخت بود...بعدتو رو تخت گذاشته بودم یهو از لاب لای کولریه عقرب میقته روتخت...وای خدا قسمت شد و یهو دیدیمش...سریع کشتمش....پریروزم بادیدن مار یاد همین صحنه افتادم ک براتو اتفاق افتاده بود...خیلی دلم گرف...همش برات دعامیکنم...ک خدابیشترمراقبت باشه...حواسش بهت باشه.... همه کسم دوست دارم.....خیلی زیاد....خیلییی زیاد....