زغم کسی اسیرم ک زمن خبر ندارد...
کاش زمان دست خودم بود....روی لحظات با توبودن متوقفش میکردم..... پسرم ...میدونم روزی اگربزرگ شدی من را نخواهی شناخت...میدونم ب من حسی نخواهی داشت....اما من خدایی دارم که معجزه میکند...ومیدانم روزهای تلخمو...و صبرهای زیادمو دیده و میبینه....پس اگر خدایم الان سکوت کرد...میدونم اون روزی ک منو تو ب هم رسیدیم سکوتشو میشکنه و در دل تو مهر و عاطفه و باور و درک ب وجود میاره.... پسرنازنینم...خورشید کوچولوم..ماه تو آسمونم بخدایی خدام هرگزفراموشت نکردمو نمیکنم....روزی از خدا بپرس که حال من چگونه بود....اون روز اگر خدایم سکوتشو بشکنه و بخواهد برایت حال منو شرح بده ....میدونم تو هم نفرین میکنی اونایی رو که منو ب این حال انداختن..... پسرگلم...روزگار چرخش دارد....و زمین هم گرد است...میدونم روزی میچرخه و تو رو خدا ب من میده.... پس چنان صبر میکنم تا خدا دستمو رد نکنه......یه دونم دیوونه وار دوست دارم...... پارسای من...بخدا ازغم بی توبودن گاهی روزگار اسیرم میکنه که نمیتونم ازخودم دفاع کنمو دوباره جون بگیرم.....همیشه برایم بمان...همیشه برای خودم .فقط خودم بمان....یه پسر خوب...ازت خواهش میکنم مث اونا نشی.....