پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
😊ساخت وبلاگ پسرم☺😊ساخت وبلاگ پسرم☺، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

😘درددل برای پسرم پارســـــا😘

عاشقتم کوچولوم...نوش جونت شیرخوردنات

خیلی سخته صــــــــــبر کنی بـــــرای چـیــــــــــزی که میدانـــــي ممکن است هرگـــــزاتفاق نیفتــد....  اما سخت تر اینه که رهایش کـــــني....وقتی میبینی اون تمام خواسته ی شماســـــت..... الان دقیقا عین جریان من....میدونم که هرچقدر صبر کنم آخرش کنارمن برای همیشه اتفاق نمیفتی پسرم....و سخت ترش اینه که بیخیالت بخوام بشم درصورتی ک میدونم تمام فکرم و ذهنم وخواسته هام وجودتو کنار من است...پســـــرم... .......اینجا عکس ۵۰ روزگیته پسرم.... خونه بابام ایناییم....مامانم داشته بهت شیرمیداد.......⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ...
23 بهمن 1394

بی خوابی مامان

سلام یه دونم... خوشکلم... هرکاری میکنم خوابم نمیبره.... میخوام باهات حرف بزنم.... حرفایی ک همیشه من میزنم اما تونیستی همون لحظه جواب حرفاموبدی.... نازنینم...بهترینم...میدونی الان ساعت چنده ک من بیخوابی زده ب سرم...؟! ساعت 3:19  دقیقه نصف شبه..... خوابم نمیبره....اگ الان تو کنارم بودی شاید این بی خوابی ها نمیزد ب سرم.... تازه رفتم تو عکسات...عکساتو نگاه میکردم ...هرچند تو ک کنارم نیستی لحظه ب لحظه ازت عکس بندازم و بزارم تو وبلاگت.... ولی حداقلش بازم ازت عکس دارم... ک بتونم نگات کنم..و جون بگیرم..... الان این عکستو نگاه کن ببین چقد خوشکل خوابیدی پسرگلم...مث آدم بزرگا خوابیدی...اینجا میدونی چن وقتته..؟⇦ ۵۵ روز⇨  ببین چقد نا...
23 بهمن 1394

خاطرات کوچیکی پسرم

سلام...گلم....فدات بشم یادم رفته بود بهت بگم ک تو ۹ ماهت تموم نشده بود...ک بدنیا اومدی....عزیزدلم تو خیلی کوچولوبودی....خیلی ....حتی تنهایی نمیتونستم حمومت بدم.....اخه ریزبودی...بابای نامردتم نمیذاشت من بیام خونه بابام....مامانشم ک اصلا کمک نمیکرد...میگف بلدنیستم...فقط میخواست ب من کمک نکنه اینومیگف..وگرنه بچه های خودشو چطوربزرگ کرد... بگذریم گلم....یه سری چیزارو نمیشه توضیح داد ....چون من بجز سایتی ک برات درست کردم...یه دفتر خاطرات دارم ک پراز خاطرن....هروقت اینجا نباشم تو دفتر برات مینویسم.... و بالعکس.... قربون نفسای کوچولوت برم....هیچوقت از نوشتن برات سیرنمیشم....چون همین نوشته ها ب من جـــــون میدن....آرامش میدن....بعضی وقتا خی...
22 بهمن 1394

یه دونه مادر....خیلی میخوامت....

شب بخیر پسرم....الان ساعت 00:33 هست... خوابم نمیبره....میخوام باهات درد دل کنم.... درددلی که هیچکس درکش نکرد... از اینکه نیستی نمیدانم برسر روزگار نامرد چه بیارم..نمیدانم باسکوت همه چی درست میشود یا با انتقام..... نفسم نمیدونم خوابی یابیدار....هیچی نمیدونم...هیچی... فقط از خدام میخوام همیشه نگهدارت باشه...غمارو ازت دورکنه...ناخوشیارو ازت دور کنه...میدونم تو زندگیت حتی اگه خوش بزرگ شی اما یه چیزی کم داری...یعنی کمبود داری.... کمبود مـــــادر...مهـــــرمـــــادر.... و هیچکدوم از ایناروجاشونو هیچکس نمیتونه برات پرکنه...حتی اگ پربشه ولی یه روزی ناخوداگاه توتنهاییات...توخلوتت حسشون میکنی .... مث من...منی که تا ابد اگ خوش ترینم باشم ولی همیشه گم...
22 بهمن 1394

دهـــــانم پراز حرف است..و دلـــــم پراز درد...!

کارسختـــــی پیش رو دارم.....بعدازرفتنت باید زنده بمــــــــــانم....‌⇦پســــ Parsa ــــرم...                     ازتکرار متوالی روزهایم متنفرررررم....روزهایی ک توراندارم و بیهوده میگذرن..... ای کاش بـــــودی..یا اصلا نبـــــودی...این ک هستی و کنــــــــــارم نیستی  دیوانه ام میکند...         یادش بخیر همان روزی ک تو بدنیا آمدی و مـــــن باعشق برایت تخت نوزادی با تزیین کامل   آماده کردم.... چه ذوق و شوقی کرده بودم... با خودم میگفتم وای چه عروسکی دارم من...براش لالایی میخونم...بهش غذا میدم..بزرگش میکنم...باهم میریم پارک...خونه عزیزان و......
20 بهمن 1394

بدون عنوان

سلام پسرم...ظهرت بخیر.....الان ساعت 13:10 دقیقس..... من یکم بیکار شدم...و اومدم برات بنویسم.....   خوشکلم.کوچولوم..کاش گذر زمان دستم بود تا میتوانستم لحظه های با توبودن رابرای همیشه متوقف کنم... ای کاش میشد...           نمیدانم چقدر باید بگویم ای کاش ...تا شاید یکی از ای کاش هایم تبدیل ب واقعیت شوند...  پسرم...پارساکوچولوم...نمیدانم چگونه دعا کنم ک دعایم گیرا شود و تو برگردی کنارم..... وروجکم اگربگویم بی اندازه دلتنگتم باور میکنی؟؟؟ کاش روزی بزرگ شدی درکم کنی ک بدون تو همیشه چیزی در زندگی ام کم داشتم..حتی اگر هزاران برابر دنیابهم خوشب دهد باز هم  کمبودی در زندگی ام حس میشود...و ان هم نب...
19 بهمن 1394