زغم کسی اسیرم ک زمن خبر ندارد...
کاش زمان دست خودم بود....روی لحظات با توبودن متوقفش میکردم..... پسرم ...میدونم روزی اگربزرگ شدی من را نخواهی شناخت...میدونم ب من حسی نخواهی داشت....اما من خدایی دارم که معجزه میکند...ومیدانم روزهای تلخمو...و صبرهای زیادمو دیده و میبینه....پس اگر خدایم الان سکوت کرد...میدونم اون روزی ک منو تو ب هم رسیدیم سکوتشو میشکنه و در دل تو مهر و عاطفه و باور و درک ب وجود میاره.... پسرنازنینم...خورشید کوچولوم..ماه تو آسمونم بخدایی خدام هرگزفراموشت نکردمو نمیکنم....روزی از خدا بپرس که حال من چگونه بود....اون روز اگر خدایم سکوتشو بشکنه و بخواهد برایت حال منو شرح بده ....میدونم تو هم نفرین میکنی اونایی رو که منو ب این حال انداختن..... پ...
نویسنده :
مامان سما
14:28